سعدی تراز سخن و ادب پارسی است. والسلام. هرچه بیش گویم، عرض خویش بردهام و زحمت خواننده داشتهام که:
سعدی به عشقبازی خوبان مَثل نشد تنها در این مدینه، که در هر مدینهای
از آن روی که صورت و معنی سخنش الحق مصداق بیت خودش است که فرمود:
ای صورتت ز گوهر معنی، خزینهای ما را ز داغ عشق تو در دل، دفینهای
آنان که دماغی به شمیم بیبدیل ادب پارسی مصّفا کردهاند و بر غمکدة جانشان از مرهم سخن سعدی استشفاء جستهاند، بیگفتگو و دور از جدال و مراء این نهادة حضرت لسانالغیب را جز به لطف و لطافتِ کلام سعدی نتوانند تحویل کردن، که:
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بندة طلعت آن باش که آنی دارد!
و این «آنِ» بی مو و میان را باید رمز گشود تا فهمیده شود: شهیدان کهاند این همه خونینکفنان؟
جامعیت سعدی در میان قلمزنان ملک سخن، مشک خُتن را میماند در کنار طبلة عطاران بازاری؛ که گرچه رایحهای میفشانند، اما روح و ریحان از جنس دیگر است، که حافظش به خیال و ذوق من در وصف او سرود: نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند.
مُلک بلامنازع شعر و ادب خطر کنم و بگویم نه تنها در زبان پارسی که در همة زبانها بیتردید سعدی را مسلّم است، که الحق حد سخندانی شد و مرز بلاعبور دانایی. چگونه میتوان رندی و درویشی را با حکمت و دانایی درآمیخت و عیش بیطیش را در دورانی نزدیک به یک قرن زندگی با گوهر قناعت و جوهر مناعت صیقل داد؟ چه سان میتوان در شطرنج مات و مبهوتکنندة مناظرة «جدال سعدی و مدّعی» اسب فصاحت در میدان بلاغت آنچنان تاخت که هم درویش، خرسند و خوشدل به درآید و هم توانگرِ با مکنت، سرافکندة کدّ یمین و عرق جبینش درنماند؟
چه کس جز سعدی را میّسر است که در اوج شور و عشق و جوانی چنان که افتد و دانی هم از موی و میان بگوید و هم سر مویی سخن به هزل و خطا نبرد و قدسیّت کلام را به شهوت مرام نیالاید و در میناگری واژگان، قداست آسمان را به حضانت زمین فرونکشد و گوید:
میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی میانت کمتر از مویی و مویت در میان باشد
و هم او را، و فقط او را میزیبد که از سلسلة موی دوست حلقة دام بلا بتند و قفا بر تیغ جفای وی بنهد و حلاّجوار ندا سر دهد که:
گر بزنندم به تیغ، در نظرش بیدریغ دیدن او یک نظر، صد چومنش خونبهاست
و از این روست که اعجاز کلام وی و ایجاز سخن مولانا جلالالدین به یک تقریر میرسد، اگر این گفت:
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ ای عجب من عاشق این هر دو ضدّ
او سرود:
گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست
ولفگانگ گوته، آن رکن رکین شعر و ادب آلمانی و بل اروپایی، در «دیوان شرقی» در وصف حافظ گوید: «حافظا! خود را با تو برابر دانستن، جز نشان حماقت نیست.» اگر به سعدی میرسید، لاجرم باید میسرود: رندا! تردامنا! شوخ چشما! خود را با تو هماورد انگاشتن، جز نشان بینشانی و نامرامینیست، که نه بهارستانها با گلستان تو هماوردی توانستند و نه در بوستان تو، شعرستانها جلوهای یارستند؛ چرا که دیباچة دفتر تو منّتپذیر لطف خداوندی است و سرخط دفتر ما نوشاعران، منّتگذاری بر خوانندهای که میخوانَد و نمیفهمدمان! هرگز این بدان کی ماند؟ هرچند تو خود بزرگوارانه و پیشاپیش بر قلم خطای ما رقم عفو و اغماض کشیدی و گفتی:
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
و حافظت تلقین داد که: آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد!
افسون سخن سعدی در ترویج عیشِ بیطیش است با دیدة رضا و سمع قبول. قبای درویشیاش به طراز زربفت دانایی و حکمت حاشیه گرفته بود و ردای بیخویشیاش به ملاحت سخن چاکخورده و به مهابت معنی رفو شده؛ این گُسست و پیوست را جز در اعجاز سخن سعدی نتوان یافت که نه جرأت قهقهه بر هزلیاتش را به تو میدهد و نه در صلابت سخن، همچو عارفان متعارف در حزن و اندوه ساکنت میکند و الحق:
از درون سوزناک و چشم تر نیمهای در آتشم، نیمیدر آب
و سخن آخر به وام از آن خداوندگار سخن که:
بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم مگر به عین عنایت قبول فرمایی
*دکتر محمدعلی فیاضبخش