اگر
خداوند برای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی از زندگی به
من ارزانی میداشت ، احتمالا همه آنچه را که به فکرم میرسید نمیگفتم بلکه به همه ی
چیزهایی که میگفتم فکر میکردم.
کمتر میخوابیدم و
بیشتر رویا میدیدم چون میدانستم هر دقیقه ای که چشممان را بر هم میگذاریم شصت
ثانیه ی نو را از دست میدهیم.
هنگامی که دیگران
می ایستند راه میرفتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار میماندم.
هنگامی که دیگران
صحبت میکردند گوش میدادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمیبردم.
کینه ها و نفرت
هایم را روی تکه ای یخ مینوشتم و زیر نور آفتاب دراز میکشیدم.
♦♦♦