بازشد درب کلاس و همچو رخش قامت استاد زد بر دیده نقش
گفت بر پا مبصر و، کلِّ کلاس پر شد از یک ترس و یک بیم و هراس
درب را مبصر پس از یک لحظه بست دست بالا برد و در جایش نشست
دیده گانی خشک و سرد و سخت گیر بود در سیمای این استاد پیر
دیده چرخاند و نگاهی بر همه کرد چون عباس اندر علقمه
با تحکّم گفت برجا ای کلاس یک صدا گفتند آنها هم سپاس